قسمت ششم


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان misslife و آدرس misslife.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 270
بازدید کل : 22049
تعداد مطالب : 18
تعداد نظرات : 288
تعداد آنلاین : 1

كد موسيقي براي وبلاگ

آمار مطالب

:: کل مطالب : 18
:: کل نظرات : 288

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 2

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 1
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 5
:: بازدید ماه : 270
:: بازدید سال : 806
:: بازدید کلی : 22049

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت ششم
دو شنبه 30 بهمن 1391 ساعت 22:11 | بازدید : 1405 | نوشته ‌شده به دست reza | ( نظرات )

 

نتونستم . حرفم تو گلوم موند . چشمامو گشاد کردم . علی هم زل زده بود تو صورتم . بعد سرم رو

انداختم پایین . چند لحظه بعد گفتم : چرا این کار رو از من میخوای ؟ چرا خودت بهش نمیگی ؟ مگه من

کی هستم ؟

علی خندید گفت : بابا مینا که هر شب تو خونه شماست . خب بهش بگو دیگه . ببین رضا من تو مدت

دوستیمون اصلا ازت خواهش نکردم ولی الان خواهش میکنم این کار رو برام بکن .

گفتم : ببینم چی میشه . ولی بهت قول نمیدم که حتما بهش بگم . گفت : قربونت برم . یهویی صورتمو

بوس کرد . تو کلاس همه برگشتن و منو نگاه کردن . یه عده دیدند و زدن زیر خنده . و معلم هم که داشت

تخته رو مینوشت برگشت  . معلم گفت : چی شد ؟ چرا خندیدین ؟

هیشکی جواب نداد . منم که سرم رو انداخته بودم پایین و صورتم ار خجالت سرخ شده بود . من تو

کلاس آدم شوخی نبودم . یه آدمی بودم ساکت و با هیچ کس تو کلاس دوست نبودم . یعنی سعی

میکردم تنها باشم . بیشتر همکلاسیهام میومدن و میخواستن باهام هم صحبت بشن تا من .

تو فکر فرو رفته بودم . معلم هم درس میداد . و من متوجه درس نبودم . یهو معلم گفت : رضا بیاتی جواب

بده .

یهو ترسیدم . یعنی یه استرس شدیدی بهم تحمیل شد  . رنگم پرید . من نتونستم جواب بدم . معلم

گفت : عاشق شدی ؟؟؟؟

جمله " عاشق شدی ؟ " تیکه کلام معلم ما بود . با گفتن این جمله همه خندیدن . منم یه خنده ی

تلخی کردم . به معلم گفتم : آقا ببخشید من هواسم نبود . گفت : هواستو جمع کن بیاتی ؟

مدرسه تموم شد . و چند روز مدرسه اومدم ولی بازم نتونستم نگین رو ببینم . دیگه داشتم دغ مرگ

میشدم . اصلا این چند روزه یه آدم دیگه ای شده بودم . مثل دیوونه ها . با اهل خونه حرفم میشد .

بعضی وقت ها هم سره مامانم داد میکشیدم . و بعد ناراحت میشدم و گریه میکردم .

ولی مثل اینکه این انتظار زیاد طول نکشید . بعد از چند روز مثل همه روزا آماده شدم برم مدرسه . هوا

آفتابی بود . برف ها آب شده بودن و زمین خیس بود . من ترجیح دادم لباس زمستونو نپوشم . آخه هوا

یه خورده گرم بود . یه تیپ قشنگی زدم . ولی موهامو شونه نکردم . گذاشتم همون جور بمونه . موهام

بهم ریخته بود . آخه از موی به هم ریخته خوشم میومد . یه چهره جذابی واسه خودم ساختم . همیشه

جذاب بودم ولی اون روز جذابتر شده بودم . من تو این چنر روز خیلی به خودم میرسیدم . چون هر لحظه

ممکن بود نگین رو ببینم . داشتم از خونه میومدم بیرون که گوشیم صدا کرد . اس ام اس داشتم . زود

گوشیمو از جیبم در آوردم و بدون اینکه به شماره نگاه کنم اس ام اس رو خوندم . نوشته شده بود " آقا

رضا من از مدرسه اومدم بیرون . نمیخوای منو ببینی ؟ . نگین ." انگار قند تو دلم آب شد . دیگه منتظر

مرتضی و علی نشدم . دویدم طرف خیابون سوار تاکسی شدم . چون دلم میخواست هر چه زودتر

ببینمش . رسیدم دم کوچه مدرسه . ولی هیشکی نبود . به ساعتم نیگاه کردم دیدم خیلی زود اومدم .

نگین که الان از مدرسه خارج شده . تا بیاد طول میکشه . انگار من عجله کرده بودم . رفتم طرف مدرسه

شون . داشتن بیرون میومدن .

البته همه رفته بودن و نگین و دوستاش همیشه آخر سر میومدن بیرون . اصلا برای رسیدن به خونه

عجله نمیکردن . وقتی از دور نگین رو دیدم خوشحال شدم ولی از یه چیزی ناراحت شدم اونم این بود که

دوستاش هم با نگین بودند . با هم میومدند . اینبار دوستاش زیاد بودن . جمعا چهار نفر میشدن .

داشتن یواش یواش میومدن و منم وایستاده بودم . موهامو درست کردم و خودمو مرتب کردم . نگین اومد

طرفم . وایستاد . من اول سلام دادم . اونم جواب سلاممو داد . من دست و پامو گم کردم . به نگین

گفتم : میشه به دوستات بگی که برن . بگو تو بعدا میایی ؟

به دوتاش گفت : لیلا ؟ فاطمه و آرزو شما برید من بعد میام . ولی اونا داشتن پچ پچ میکردن و

میخندیدن . یکیشون گفت : بچه ها بیایین بریم .

یکی دیگه شون برگشت و به نگین گفت : کمک نمیخوای نگین ؟

نگین گفت : من نیازی به کمک شما ندارم . شما برید کمک کردن پیش کشتون . اونا رفتن . من از نگین

تشکر کردم . نگین گفت : خب ؟ گفتم : حالتون خوبه ؟ گفت : ممنون بد نیستم . گفتم : اون دفترم رو

خوندید ؟ گفت : آره بعضی از متن هاشو خوندم .

نگین بهم گفت : این خط خودته ؟ گفتم : دروغ نباشه آره . گفت : بهت تبریک میگم خطتت خوشگله .

من نمیتونستم تو پیاده رو صحبت کنم . مجبور شدم به نگین بگم که : نگین خانوم میخوای قدم بزنیم و

از یه خیابونه دیگه بریم آخه میترسم ببیننمون دردسر شه . گفت : باشه اشکال نداره . برگشتیم از یه

مسیر دیگه رفتیم . داشتیم یواش یواش قدم میزدیم . و منم باهاش صحبت میکردم .

بهش گفتم : نگین ... خانوم ؟ شما متولد چند هستی ؟ گفت : 76 هستم . گفتم : منم 75 هستم .

. اونم ماه تولدش رو گفت بعدش دوست نداشتم از این حرفای تکراری بزنم .

گفتم : میخوای موضوع رو عوض کنیم؟ (اصلا من نمیدونستم باید چی بگم . چون اصلا اینطوری با دختر

حرف نزده بودم . )

گفت : نمیدونم هر چی شما دوست داری . گفتم : شما از من سوال نداری ؟ گفت چرا .

گفتم خب بپرسید نباید که من بهتون اشاره کنم . گفت : شما گفتید از من خوشتون اومده ... واقعا حرف

دلتون رو زدین ؟

گفتم : اگه حرف دلم نبود که این همه فیلم بازی نمیکردم تا باهات آشنا شم .

خندید و گفت : واقعا خیلی خوب نقشت رو بازی کردی . ازت خوشم اومد ؟

وقتی گفت ازت خوشم اومد . سریع گفتم . واقعا ؟  گفت : آره بازیگر خوبی هستی ؟ گفتم : نه اونو

نمیگم . واقعا ازم خوشت اومده؟؟ .

نگین به تپق افتاد و یه جوری بحث رو عوض کرد و من آخرش نفهمیدم واقعا ازم خوشش اومده یا نه .

همین طور داشتیم صحبت میکردیم . اصلا وقت مدرسه تو فکرم نبود که یهویی نگین گفت : آقا رضا

مدرسه تون دیر نشه ؟

اون لحظه استرس اومد سراغم . گفتم : آره . کم مونده . ببخشید شما مسیرتون از این خیابون میخوره ؟

گفت : آره ولی دوره . گفتم ببخشید دیگه باعث شدم تو زحمت بیفتین . گفت : اشکال نداره آقا رضا .

من میرم .

گفتم : یه سوال . قول میدم آخرین سئوال باشه . گفتم : شما از من خوشتون اومده یا نه ؟ دوست ندارم

دروغ بگی و دوست دارم از ته دل بگی که ازم خوشت اومده یا نه ؟

چند لحظه مکث کرد . من استرس زیادی داشتم . چون اون یه سوال سرنوشت سازی برای من بود .

خنده کوتاهی کرد گفت : فکر نمیکنین هنوز برای پرسیدن این سوال زود باشه ؟ هنوز شما منو چند

ساعته که شناختین ؟ پس بزارین واسه بعد . مطمئن باشین جواب میدم .

گفتم : باشه . هرچی شما بگی. گفتم : میخوای تا خونه تون برسونمتون . دلیلی نداره تنها برین ؟

گفت : نه دست شما درد نکنه با تاکسی خودم میرم گفتم : بازم ببخشید که مزاحمتون شدم . کاری

داشتید بهم اس بزنین . خوشحال میشم. گفت : باشه . خدانگهدار...

من برگشتم مدرسه . با کلی هیجان و ذوق . داشتم بال در می آوردم . با خودم گفتم : یعنی میشه

نگین ازم خوشش بیاد . با خودم گفتم : پسری به این خوبی چرا خوشش نیاد . چاکرتم رضا . گل

کاشتی پسر . ببینم دفعه بعد چیکار میکنی ؟

رسیدم مدرسه تو حیاط مدرسه مرتضی و علی رو دیدم . مرتضی نیومد پیشم . ولی علی اومد سلام

داد . ناراحت شدم که چرا مرتضی نیومد پیشم علی بعد اینکه سلام داد گفت : رضا به مینا گفتی ؟

گفتم : هنوز ندیدمش .

گفت : باشه ولی بعدا یادت نره ؟ گفتم : نه یادم هست .

بعد اینکه مدرسه تموم شد مرتضی گفت بیا بریم کافی نت کار دارم . منم که خونه کاری نداشتم گفتم

باشه بریم . هوا یه خورده سردتر شده بود رفتیم کافی نت . به مرتضی گفتم : راستی مرتضی اونی که

باهاش تو اینترنت دوست شدی کیه ؟ اهل کجاست ؟ تا حالا دیدیش ؟

ولی مرتضی اونقدر جذب اینترنت شده بود که جواب منو نداد . یعنی نشنید که جوابم بده .

کاریش نداشتم و منم زل زده بودم که این داره چی مینویسه . مرتضی بهم گفت : اونور رو نگاه کن دارم

پیام عاشقانه مینویسم .

من دیگه حوصله نشستن نداشتم . پا شدم و رفتم بیرون کلفی نت . آخه تو کافی نت هم هر کی میومد

یه سیگار تو دستش بود . رفتم بیرون و به دیوار مغازه تکیه دادم و ایستادم . پیاده رو پر بود از مردم که

میومدن و رد میشدن . منم محو تماشای مردم .

تو دلم گفتم خدایاا این مردم دلشون به چی خوشه ؟؟

یکی عجله داره میخواد زود برسه خونه . یکی دست بچه اش رو گرفته داره خرید میکنه . دوتا دختر دارن با

هم حرف میزنن و میخندن .

یکی به ساعتش نگاه میکنه . یکی داره از کلاس گیتار بر میگرده و....

"آه...."

و یکی هم غرق تو فکر عشقشه و تکیه داده به دیوار و مردم و نگاه میکنه . یهوویی یکی گفت بیا بریم

رضا ...

مرتضی بود . انگار کارش تموم شده بود . برگشتیم خونه .

مهمون داشتیم . فامیلامون خونه ما جمع شده بودن . با همشون سلام دادم . و لباس هامو عوض کردم

و اومدم پیش مهمونا .

پسرخاله ام بهم گفت رضا بیا بریم اون یکی اتاق کارت دارم .

رفتیم اتاق خودم ...

 



|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
تب عشق در تاریخ : 1391/12/3/4 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
فرهاد در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
رزی در تاریخ : 1391/12/1/2 - - گفته است :
[Comment_Content]

[Comment_Gavator]
نگار در تاریخ : 1391/11/30/1 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: